آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

جشن تولد آرتین کوچولو

عشق من تم تولدت رو خرس پو انتخاب کردم. خیلی از کارهای تزئینی رو خودم و دایی مرتضی انجام دادیم. خدا رو شکر تولد خوبی بود. درسته خیلی نشد اونجوری که برنامه ریزی کردم انجام بشه ولی با بچه کوچیک همینقدرش هم خوبه.    عشق من تم تولدت رو خرس پو انتخاب کردم. خیلی از کارهای تزئینی رو خودم و دایی مرتضی انجام دادیم. خدا رو شکر تولد خوبی بود. درسته خیلی نشد اونجوری که برنامه ریزی کردم انجام بشه ولی با بچه کوچیک همینقدرش هم خوبه.    خوش آمد گویی در ورودی:   کارت دعوت:     کارت تشکر:     کارت نوش جان:   لیبل ن...
25 شهريور 1391

پنجمین و ششمین مروارید

آرتین عزیزم دو سه هفته ای لثه هات باد کرده بود و خیلی اذیت میشدی، تا اینکه دیروز دیدم دوتا دندون سمت چپ یکی بالا و یکی پایی، در اومده. فکر کنم تو هفته گذشته که سرم شلوغ بود جوونه زده و من متوجه نشدم. عزیزترینم روئیدن مرواریدهات مبارک. دو دندون سمت راستت هم احتمالا به زودی درمیان. آخه لثه هات سفید شدن و باد کردن. الهی قربونت برم من.   1. چند روزیه که همش گاز میگیری، البته به خاطر دندوناته. امیدوارم این عادت رو ترک کنی. 2. دیگه به مهد عادت کردی و کمتر گریه میکنی. خدا رو شکر غذاتو هم میخوری. (البته مربیهات میگن) 3. شما هیچوقت عادت نداشتی چیزی بذاری دهنت، مگر بعضی خوراکی ها. غذا که بهت میدادم مخصوصا غذ...
20 شهريور 1391

خبرهای تولد

گل مامان جشن تولد یک سالگیت بالاخره تموم شد. اینهمه استرس و برنامه ریزی بالاخره گذشت. چی مونده برامون. یه خاطره خوش و یه عالمه خستگی. تمام بدنم درد میکنه. خوابم میاد. ولی خوب بود و جای همه دوستان خالی. پنجشنبه شب تا لحظه ای که مهمونا بیان داشتم کار میکردم. بالاخره آماده شدم و شما رو هم آماده کردم. مهمونا هم سر رسیدن. اول خیلی خوش اخلاق بودی، بغل همه رفتی و دست میزدی. حدود ساعت 10 خواستم شام رو بیارم، خاله نهال گفت اول کیک رو بیار عکسا رو بگیریم تا آرتین شارژه. اما تا اومدیم عکس بگیریم همش برمیگشتی سمت من. هم خوابت میومد و هم شیر میخواستی. دوباره بساط کیک جمع شد. چون شما کمی خسته شده بودی، کارهام کمی عقب افتاد و دوستامون همه تو آ...
18 شهريور 1391

تولد شازده کوچولوی ما، آرتین

این پست ٦/١٣ آماده بود ولی به علت ارتقاء نی نی وبلاگ موکول شد به امروز ----------------------------------------------- عشقم، جونم، عمرم، قلبم، همه وجودم   عزیز دلم یک ساله که با اومدنت دلمون رو روشن کردی. به زندگیمون برکت بخشیدی. با هم خندیدیم، گریه کردیم، یه شبایی با هم بیدار موندیم. در کل با هم عشق کردیم. من و بابا با تمام وجود دوستت داریم و زندگی رو یک لحظه بدون تو نمیخوایم. خدا تو و همه بچه ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه. آمـــــــــــــــــــین در ضمن جشن تولدت هم افتاده برای امروز و فردا. امروز دوستامون به جشنت میان و فردا فامیلها. البته فامیلای بابا احسان من که اینجا فامیلی ندارم. البته عاطفه و عطیه ...
16 شهريور 1391

آرتین در مهد کودک

عزیز دلم از روز شنبه چهارم شهریور بردمت مهدکودک. هرچند برام خیلی سخت بود ولی مجبور بودم. البته چون مهدکودک مخصوص دانشگاه الزهراست، خیالم کمی راحته. ولی تا حالا شما همیشه خونه بودی و نمیدونم کی میخوای به مهد عادت کنی! شنبه ساعت 8 رفتیم مهد. شما هم رفتی بغل مربی و رفتی تو اتاق خودتون. نیمساعت بعد اومدم سرزدم و دیدم بغل مربیت هستی و داری اشک میریزی. الهی قربون اشکات برم مامان جون. من هم گریم گرفت. ولی باید عادت کنی مامانی. ساعت 9 رفتم شرکت. ساعت 11 زنگ زدن و گفتن یه سر بهت بزنم. من هم اومدم و بهت سر زدم و بهت شیر دادم. تو چشام نگاه میکردی و میخندیدی و با دو دست به صورتم میزدی و ذوق میکردی. ولی چه کنم داشتم میرفتم جلسه. بنابراین ...
9 شهريور 1391

سفرنامه (مشهد مرداد، شهریور 1391)

پسر گلم رفتیم سفر و برگشتیم اما سفر خوبی نبود. همش نگرانی و اضطراب. پنجشنبه ظهر راه افتادیم و ساعت 2 صبح جمعه رسیدیم همه بیدار بودن. بابایی هم تازه خوابش برده بود. که مامانی شما رو برد پیش بابایی. تا بابایی صداتو شنید بیدار شد و نیمساعتی کنارمون نشست و با شما بازی کرد. رفت خوابید و ما هم با مامانی اینا سحری خوردیم و خوابیدیم. اونروز به خوبی تا بعدازظهر گذشت. با مامانی اینا برنامه ریزی برای سفر به بجنورد میکردیم. بعداز ظهر حال بابایی بد شد. هرکاری کردیم دکتر نرفت. از ما اصرار و از بابایی انکار. همش پریشون بود. خوابید تا افطار. بعد از افطار دیگه با اصرار همه، بابا و دایی محمد بابایی رو بردن بیمارستان. (تا لحظه بیرون رفتن همش میگفت: "آرتین...
5 شهريور 1391
1